×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

روياي عشق

× عشق آغازي است براي دوست داشتن
×

آدرس وبلاگ من

lovedream.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/tooohiiid

?????? ???? ?????? ???? ????? ????? ??? ????
× ?????? ???? ???? ?? ???? ???? ?????? ??? ??? ????? ??????

كاش ميدانستي

 

کاش می دانستی

بعداز آن دعوت زیبا به ملاقات خودت من چه حالی بودم

خبر دعوت دیدارت چونکه از راه رسید، پلک دل باز پرید

من سراسیمه به دل بانگ زدم آفرین قلب صبور، زود برخیز عزیز

جامه تنگ در آر و سراپا به سپیدی تو درآ.

و به چشمم گفتم: باورت می شود ای چشم به ره مانده ی خیس؟

که پس از این همه مدت ز  تو دعوت شده است!

چشم خندید و به اشک گفت برو، بعد از این دعوت زیبا به ملاقات نگاه

و به دستان رهایم گفتم: کف بر هم بزنید هر چه غم بود گذشت.

دیگر اندیشه لرزش به خود راه مده!

وقت آن است که آن دست محبت ز تو یادی بکند

خاطرم را گفتم: زودتر راه بیُفت، هر چه باشد بلدِ راه تویی.

ما که یک عمر در این خانه نشستیم، تو تنها رفتی

بغض در راه گلو گفت: مرحمت کم نشود

گویا با منِ بنشسته دگر کاری نیست.

جای ماندن چو دگر نیست از این جا بروم

پنجه از مو بدرآورده به آن شانه زدم

و به لبها گفتم: خنده ات را بردار، دست در دست تبسم بگذار

و نبینم دیگر که تو برچیده و خاموش به کنجی باشی

مژده دادم به نگاهم گفتم: نذر دیدار قبول افتادست

و مبارک بادت، وصل تو با برق نگاه

و تپش های دلم را گفتم: اندکی آهسته

آبرویم نبری! پایکوبی ز چه برپا کردی؟

نفسم را گفتم: جان من تو دگر بند نیا

اشک شوقی آمد، تاری جام دو چشمم بگرفت و به پلکم فرمود:

همچو دستمال حریر بنشان برق نگاه

پای در راه شدم

دل به عقلم می گفت: من نگفتم به تو آخر که سحر خواهد شد؟

هی تو اندیشیدی که چه باید بکنی

من به تو می گفتم: او مرا خواهد خواند، و مرا خواهد دید

!عقل به آرامی گفت: من چه می دانستم

من گمان می کردم دیدنش ممکن نیست

و نمی دانستم

بین من با دل او صحبت صد پیوند است

سینه فریاد کشید: حرف از غصه و اندیشه بس است

به ملاقات بیندیش و نشاط

آخر ای پای عزیز، قدمت را قربان، تندتر راه برو

طاقتم طاق شده

چشمم برق می زد /اشک بر گونه نوازش می کرد/لب به لبخند تبسم می کرد /دست بر هم می خورد

مرغ قلبم با شوق سر به دیوار قفس می کوبید

عقل شرمنده به آرامی گفت: راه را گم نکنید

خاطرم خنده به لب گفت نترس

نگران هیچ مباش

سفرِ منزلِ دوست کار هر روز من است

عقل پرسید: دست خالی که بد است

کاشکی

سینه خندید و بگفت: دست خالی ز چه روی !؟

این همه هدیه کجا چیزی نیست!

چشم را گریه شوق

قلب را عشق بزرگ

روح را شوق وصال

لب پر از ذکر حبیب

خاطر آکنده یاد

 

جمعه 28 بهمن 1390 - 1:25:09 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://rozhiya.gegli.com

ارسال پيام

جمعه 28 بهمن 1390   7:17:09 PM

merc

آمار وبلاگ

8000 بازدید

1 بازدید امروز

1 بازدید دیروز

39 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements